آسمان دیجیتالی

خدایا ، یادم ده که یاد کردنت را از یاد مبرم

آسمان دیجیتالی

خدایا ، یادم ده که یاد کردنت را از یاد مبرم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

چندی پیش، همراه داییم میرفتم مسجد...

(قبلش یه کارایی کرده بودم که بگذریم چی کار... و داییم در جریان بود)

در بین راه داییم گفت:

خدا لعنت کنه شیطونو

کاری میکنه که انسان از بین خوب و خوبتر ، خوب رو انتخاب کنه!

و خطاب کرد به من که از بین خوب و خوبتر ، خوبتر رو همیشه انتخاب کن...


پیش خودم گفتم خب اینو که دیگه هممون میدونیم...

بعد از گذشت چند ماه مجددا موردی پیش اومد (همین دیشب) که دوباره باید از بین خوب و خوبتر ، یکی رو انتخاب میکردم.

متاسفانه از اونجایی که انسان جایز الخطا است، خوب رو انتخاب کردم (چه اشتباهی کردم!)

و بعدش اتفاقاتی افتاد که چوب اشتباهم رو خوردم...

دیشب همش به اشتباهم فکر میکردم که حتی خوابش رو هم دیدم!!

بنابراین مصمم شدم که دیگه همیشه "خوبتر" رو انتخاب کنم و این توصیه داییم رو برای همیشه آویزه گوش کنم!


منبع: خودم!

  • آسمان دیجیتالی

این داستان کوتاه و تاثیر گذار رو 2 سال پیش خوندم و اشکم در اومد ...

امشب به مناسبت شب یلدا میخواستم یه پست براتون بذارم، که یاد این داستان افتادم و گفتم چی بهتر از این ...




شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

 

 

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تاپلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

 

بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل

و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !

آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه

از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟



منبع

  • آسمان دیجیتالی